هومانهومان، تا این لحظه: 15 سال و 11 ماه و 18 روز سن داره

هومان

بهار در اتاوا

از زمانی که هوا خوب شده من خیلی خوشحالم.توی مهد چند تا دوست پیدا کردم و می تونم انگلیسی صحبت کنم .همه می گن بزرگ شدم خودم هم می دونم که قدم بلند شده. ...
24 ارديبهشت 1393

عکس:21/01/2014 لندن

ما اومدیم کانادا .از وقتی که اومدیم همش برف بود و سرما .ولی به تازگی برفا اب شده و من خوشحالترم.من می رم کیندر گارتن .اونجا هیچ دوستی ندارم چون هنوز انگلیسی خوب بلد نیستم ولی بازم بهم خوش می گذره .روزا با باس می یام خونه و مامان یا بابا دم در منو می گیرن .بعدش می شینم نتفیلکس می بینم و بستنی می خورم.دلم برای تهران تنگ شده خیلی ولی دلم برای کیانا هم خیلی تنگ شده .اینجا هم یه کیانا دوست دارم ولی من کیانای تهران و خیلی دوست دارم .من دو تا هواپیما سوار شدم تا رسیدم کانادا . امروز من خیلی شیطونی کردم و حسابی خوردم به در و دیوار و دستم زخم شد.ولی به هر حال خیلی خوشحالم که اومدیم اینجا ...
1 ارديبهشت 1393

هومان شيطون

هفته پيش رفتيم شهرستان تا با فاميلمون خداحافظي كنيم ،بعد بريم كانادا ولي روز دوم وقتي با پسر دايي هام كوروش و پوريا بازي مي كرديم افتادم و دستم از دو جا شكست .اولش فكر مي كردم خواب مي بينم ولي بعد كه رفتيم دكتر و ديدم همه دارن گريه مي كنن فهميدم خواب نيست.خيلي شب وحشتناكي بود .الان هم من اين شكلي شدم و خيلي خسته شدم از اين گچ لعنتي ...
16 دی 1392

من و نقاشی

این نقاشی منه که داداشم دست منو گرفته تا گم نشم                                    اینم منم و خانواده قشنگمون ...
20 آذر 1392

من و كانادا

چند وقتيه كه مامان و بابا مي گن كارمون درست شده و داريم مي ريم كانادا .مي گن خيلي زود ولي من نمي فهمم خيلي زود يعني چقدر ؟مي گم يعني امشب بخوابيم بعدش مي ريم مي گن نه خب پس ديگه زود نيست تا زه اون روز ديگشم كه بخوابيم و بعد بيدارشيم هم نيست من نمي فهمم چهل روز ديگه يعني چي ولي هر چي هست زندگيمون يه جور عجيب شده .خونمون خيلي شلوغ پلوغه و مامان زياد به من نمي رسه .تازه داداش هم از ديروز نمي ره مدرسه و مي گه من هم بعضي وقتها مي تونم پيشش بمونم.مامان ادستان دنباله دار ديود و دوست فضائيش جورج رو بعضي وقتها برام مي خونه .اونا هم دارن مي رن كانادا ودارن اسباب بازيهاشونو مي دن به نيني هاي ديگه.مامان خانم ديگه عكس جديد وقت ندارهبرام بذاره اينجا ولي ب...
19 آذر 1392

من دندونمو مي خوام

ديروز 18/8/92 توي مهد كودك اولين دندونم افتاد.اعظم جون پيچيدش توي دستمال و من هم يه عالم گريه كردم .بچه ها برام دست زدن ولي گريه من تموم نمي شد .بابا كه اومد دنبالم بازم بغضم تركيد .شب كه مامان اومد هم يك ربع دهنمو بسته نگه داشتم تا نتونه دندنمو ببينه بعدشم يه عالم گريه كردم تا خوابم برد .اخه من دندونمو مي خوام و حالا فكر كنم زشت شدم .امروز ولي تمام راه خونه تا مهد و لبمو گرفتم پايين تا مردم ببينن من هومان بي دندون شدم.قراره بابا و فرشته مهربون برام جايزه بخرن...هورا... اين عكس و ديروز داداش ازم گرفت   ...
28 آبان 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به هومان می باشد