هومانهومان، تا این لحظه: 15 سال و 11 ماه و 5 روز سن داره

هومان

خاطرات سفر به تركيه2

از ترابزون رفتيم يه روستاي قشنگ به نام ازون گل .اونجا پر از خانمهاي عرب بود كه "دماغشونو چادر پوشيده بودن ".اولش من ازشون مي ترسيدم ولي مامانم برام توضيح داد كه اونا عرب هستند و مدل لباس پوشيدنشون اين جوريه .از بس من گفتم عربا و مامان و بابام گفتن هيس اينا مي فهمن كه داداش لقب"چيز"گذاشت روي اونا كه هر وقت مي خواهيم در موردشون صحبت كنيم بگيم "چيزا"               آقا هر وقت من مي خواستم چشم ابرومو توي عكس زشت كنم اين مامان خانم گفت كه درست عكس بگير مي خوام بذارم توي وبلاگت.خداييش منو تحت فشار مي ذارن .من دلم مي خواد ادا در بيارم براي دوربين ...
28 مهر 1392

خاطرات سفر به تركيه1

جمعه بعد از ظهر بلاخره رسيديم خونه ولي ديروز هم من و مامان نرفتيم سر كار .اخه من امادگي رفتن به مهد كودكو نداشتم .مسافرت خيلي خيلي بهم خوش گذشت همه مي گفتن من خيلي پسر خوبي بودم .اصلا من دوست دارم هميشه مسافرت باشم .هم خوب غذا مي خوردم هم اصلا بد اخلاق نمي شدم .تازه ديشب رفتم روي ترازو و 18.200كيلو شده بودم                 ترابزون خيلي قشنگ بود .من خيلي دوست داشتم بدو بدو بكنم و سعي مي كردم با مردم با يك زبان من دراوردي كه نه انگليسي نه تركي بود صحبت كنم   روز دوم رفتيم يك فروشگاه بزرگ .مامان كلي براي من شلوار و كاپشن و لباس زمستوني خريد بعدشم سوار ترن شديم و كل فروش...
28 مهر 1392

سفرمن به قبرس

اينا تنها عكسهايي كه مامان توي كامپيوتر ادارش داره كه مربوط به سفرمون به قبرسه وقتي كه من يكسال و نه ماهم بود .از اين به بعد از قبلنا هم عكس مي ذارم.   كمل پارك   محوطه هتل   سواحل ليماسول   ...
17 مهر 1392

سفر به تركيه

من عاشق مسافرتم و چند وقته رفته ام رو مخ مامان بابا كه منو ببرين مسافرت .زياد سخت نبود راه انداختنشون يه چند روزي خيلي مظلوم به مامانم گفتم فيلمهاي بلغارستانمون و برام بذاره و من هي تماشا كردمو هي اه كشيدمو و غر زدم "كه اخه من ببرين مسافرت!يه جايي كه تهران نباشه اقاخوندا هم نباشن.فقط سه روز" تازه انگشتمامو هم سه تايي مي گرفتم جلو روي مامانم ."فقط بريم بلغارستان بعد برگرديم دوباره تهران".خلاصه ما اصرار كرديم و مامان و بابا دلشون براي من ضعف كرد .البته داداش شايان هم خيلي موثر بود و بلاخره تصميم گرفته شد بريم تركيه اونم با ماشين خودمون .حالا سه روزه كه بيدار كه مي شم گريم مي گيره و غر مي زنم پس كي بريم؟من نمي خوام برم مهد.امروز مامان گفت فردا ...
17 مهر 1392

من و اينجا

از اين به بعد مامان از زبون من همه خاطرات و روزمرگي من و عكسهامو اينجا مي ذاره تا وقتي بزرگ شدم يه زندگي نامه كامل از خودم داشته باشم
17 مهر 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به هومان می باشد