هومانهومان، تا این لحظه: 15 سال و 11 ماه و 5 روز سن داره

هومان

من و نقاشی

این نقاشی منه که داداشم دست منو گرفته تا گم نشم                                    اینم منم و خانواده قشنگمون ...
20 آذر 1392

من و كانادا

چند وقتيه كه مامان و بابا مي گن كارمون درست شده و داريم مي ريم كانادا .مي گن خيلي زود ولي من نمي فهمم خيلي زود يعني چقدر ؟مي گم يعني امشب بخوابيم بعدش مي ريم مي گن نه خب پس ديگه زود نيست تا زه اون روز ديگشم كه بخوابيم و بعد بيدارشيم هم نيست من نمي فهمم چهل روز ديگه يعني چي ولي هر چي هست زندگيمون يه جور عجيب شده .خونمون خيلي شلوغ پلوغه و مامان زياد به من نمي رسه .تازه داداش هم از ديروز نمي ره مدرسه و مي گه من هم بعضي وقتها مي تونم پيشش بمونم.مامان ادستان دنباله دار ديود و دوست فضائيش جورج رو بعضي وقتها برام مي خونه .اونا هم دارن مي رن كانادا ودارن اسباب بازيهاشونو مي دن به نيني هاي ديگه.مامان خانم ديگه عكس جديد وقت ندارهبرام بذاره اينجا ولي ب...
19 آذر 1392

من دندونمو مي خوام

ديروز 18/8/92 توي مهد كودك اولين دندونم افتاد.اعظم جون پيچيدش توي دستمال و من هم يه عالم گريه كردم .بچه ها برام دست زدن ولي گريه من تموم نمي شد .بابا كه اومد دنبالم بازم بغضم تركيد .شب كه مامان اومد هم يك ربع دهنمو بسته نگه داشتم تا نتونه دندنمو ببينه بعدشم يه عالم گريه كردم تا خوابم برد .اخه من دندونمو مي خوام و حالا فكر كنم زشت شدم .امروز ولي تمام راه خونه تا مهد و لبمو گرفتم پايين تا مردم ببينن من هومان بي دندون شدم.قراره بابا و فرشته مهربون برام جايزه بخرن...هورا... اين عكس و ديروز داداش ازم گرفت   ...
28 آبان 1392

داداشم

 این من نیستم.این داداشمه که الان هیچکس فکر نمی کنه ما اینهمه شبیه هم هستیم .مامان عکسها رو داره اسکن می کنه و همش قربون صدقه داداش کوچولو می ره و عکسها رو به من نشون می ده ولی من زرنگم و حالا می دونم کی هومانه کی شایان! ...
28 آبان 1392

خاطرات سفر به تركيه4

خلاصه داستان اينكه من حسابي كيف مي كردم .همسايه متل ما دو تا خانواده عرب بودن كه دو سه تا دختر مهربون داشتن و من با هاشون دوست شدم .اونا خيلي منو دوست داشتن و به مامانم همش مي گقتن كه من خيلي خوشگلم.اينم عكس دوستام   اين اقا ها كه "چيز ‌بودن " و خيلي مهربون بودن روسري هاشونو گذاشتن روي سر دو تا پسر دوقولو ترك كه عكس بگيرن .به منهم اشاره كردن كه برم ولي من بهشون اخم كردم و اونا هم ترسيدن   شبا هوا سرد بودو من شديدا خسته مي شدم ولي من از رو نمي رفتم و يك لحظه چشم از مامان و بابا و داداش بر نمي داشتم كه نكنه يه جمله بدون من حرف بزننو خودم يه نفس حرف مي زدم .   بعد از سه روز گشت و گذار برگشتيم به ترا...
27 آبان 1392

هومان نوزاد

مامان مي گه من وقتي به دنيا اومدم خيلي خوشگل بودم .توي بيمارستان مي گفتن نوزاد قشنگه!ولي من دوسش ندارم. اصلنم خوشگل نيست .اصصنم دوست ندارم مامان خانم اينا رو نگاه كنه اينجا فقط سي و شش روزمه ...
20 آبان 1392

هومان ني ني

مامان مي گه من سه ماهگي شروع كردم به سينه خيز و چهارماهگي چاردست وپا رو شروع كردم .مامان مي گه اينقدر كوچيك بودم كه سرم مي خورده به ديوار گريه مي كردم ولي مي خواستم به راهم ادامه بدم. اين توپولو داداشمه ...
20 آبان 1392

دندان شيري

يه دندون كوچولو زير دندونم لونه كرد                             صبا كه بيدار مي شم يه همچي عسلي مي شم   ...
20 آبان 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به هومان می باشد