من و تابستون
این روزها من خیلی کیف می کنم. روزهایی که خونه ام تا جایی که جا دارم از روی مبل تکون نمی خورم و از این سریال نتفیلیکس می رم تو اونیکی. بیکاری خیلی حال میده. مامان مجبورم می کنه هر روز کتاب بخونم. می گه خوندنم خیلی بهتر شده . حالا دیگه خودم توی تی وی با ای پد هر چی بخوام سرچ می کنم . سه هفته البته با فاصله رفتم کمپ که همشون خیلی خوب بود . از صب تا عصر. کمپ اوتدور رو خیلی دوست دارم.خیلی کارای هیجانی می کنیم اونجا. مثلا فلای می کنیم. کنو سواری , و شنا. این کلامتی که انگلیسی می گم و فارسیشو نمی دونم و همیشه همینطوری حرف می زنم. ولی من فارسی بلدم خوب حرف بزنم و مامانم بهم یه چیزای سخت سخت یاد میده مثلا دیروز گفت:
oh, my gosh
I am out of here
I can't remember
قلمان گفتن: ادب را ... یه پسر گفتن چجوری اینقدر خوب شدی از بی ادبا , از بی ادبا یاد گرفتم چجوری , دیدم که اونا کار بد می کنن پس من کار خوب کردم
that is the end of story.Voalaaaa
لقمان حکیم گفتند: ادب از که اموختی؟ گفت: از بی ادبان
چند روز پیش رفتیم یه جایی که خیلی خونه های بزرگ و خوشگل داشت. مامانم خیلی هیجان داشت و خونه ها رو دوست داشت.
فردا صب که بیدار شدم مامان داشت درس می خوند تو اتاق خودش . یواشکی رفتم براش نقاشی زیر و کشیدم و بهش گفتم:
مامان چون تو دیروز خیلی اون خونه بزرگا رو دوستداشتی منم این اونخونه رو برات نقاشی کردم,براش توضیح دادم که من قایم شدم و تو ورید شدی که من کجام داری داد می زنی:Hooman! where are you
مامان ازم پرسید بابا کجاست ؟ بهش گفتم این همین الانه! بابا سر کاره و خونه نیست(: